
یک دل نوشته از خودم...
نشد که محرمی بشم،توی چشات نگاه کنم
نشد که صبح یک سفر با دست تو وداع کنم
نشد که شاعری بشم اسم تو روصدا کنم
نشدنماز عشقم و به سمت تو ادا کنم
نشد یه بار بلند بگم داد بزنم صدات کنم
نشد یه روز به عشق تو،به حسی بال و پر ندم
نشد که حس بودن و تو فکر تو رها کنم
نشد توآغوشم بگی دوست دارم دوست دارم
نشدکه حرمت دل وروی لبت صداکنم
نشد که وقتی رقتی تو از ته دل آه بکشم
نشدکه خواب هر شب و،خندتونقاشی کنم
نشد که عاطفی بشی،نشد که عاشقی کنی
نشد باهم حرف بزنیم،نشد که درد دل کنم
نشد ستاره بچینیم،نشد برام غزل بگی
نشدکه مثل یک نفس توی دلت شنا کنم
نشدبرام هوس بشی،نشدبرات قفس بخوام
زمزمه کردم اسمتو.. بهاروچشم برات کنم
زندونی کردم دلم و تاکه برات نفس بخوام
خورشید روزگرمم وتوی شبات فدات کنم
دلم بازم گریه میخواد تنهاییامو دوست دارم
اشکام و کنج یک اتاق ،توی آینه ای نگاه کنم
حلقه زدی توی چشام،بغضی توی صدام شدی
زل زدی توی چشم من،طلسمت و چیکار کنم؟!
خنده بودم گریه شدی،گریه بود خنده شدی
هیچ جایی نیست توی دلت،شاید باید سفر کنم
نشد تو رو ببوسمت،نشد که مال هم بشیم
نشد که تو آغوش تو،دقیقه رو جادو کنم
نشد ...ولی خدا کنه ..ی روز ی جا ی ساعتی...
تو دنیایی باهم باشیم...
نظرات شما عزیزان:
